جبران اشتباه !
خانم در حالیکه جدول روزنامه را حل مى کرد، رو به شوهر کرد و گفت : یک اختراع نام ببر که براى جبران اشتباهات بشر درست شده باشد.
شوهر گفت: دفتر طلاق !
تکرار تاریخ !
پـسـر شـانـزده سـاله اى نـزد پدر رفت و گفت: بابا یادت هست که مى گفتى اولین دفعه که ماشین پدرت را راه بردى تصادف کردى و ماشین خرد شد؟
ـ بله پسر جان .
ـ باز هم یادت مى آید که گفتى تاریخ تکرار مى شود.
ـ بله پسرم .
ـ بسیار خب ! امروز یک بار دیگر تاریخ تکرار شد!
قارچ خطرناک !
ـ شما قارچ دوست دارید؟
ـ خیلى ، اما هرگز نمى خورم .
ـ چرا؟
ـ براى اینکه خطرناک است من پسر عمویى داشتم که یک روز ناهار قارچ خورد و دو ماه بعد مرد.
ـ مسموم شد؟
ـ نه ، از طبقه پنجم یک ساختمان پرت شد.
دروغگوى بزرگ !
یک انگلیسى و یک آمریکایى با هم به رستورانى مى روند و قرار مى گذارند هر کدام که دروغ بزرگ ترى گفت مهمان دیگرى باشد.
آمریکایى گفت : یک آمریکایى خیلى با تربیتى بود و...
ـ انـگـلیـسـى حـرفـش را قـطـع کـرد و گفت : رفیق لازم نیست بقیه اش را بگویى ، تو شرط را بردى !
هوش سرشار!
مـى گـویـنـد شبى ساعد نخست وزیر شاه با قطار از میانه به تهران آمد. وقتى از قطار پیاده شد بسیار خسته به نظر مى آمد.
شخصى از او پرسید: آقا! چرا کسل هستید؟
در قطار به پشت نشسته بودم و چون به عکس راه قطار بودم ، بیابان به دور سرم مى چرخید.
خوب مى خواستید با یکى از مسافران که مقابل شما نشسته بود جایتان را عوض مى کنید. ساعد با عصبانیت زیاد گفت این را که عقلم مى رسید، ولى آخر کسى در کوپه نبود که از او این خواهش را بنمایم !
عوض شدن آیینه ها
پـیـرمـردى کـه سـال هـا خـود را در آیـیـنـه نـگـاه نـکـرده بـود جـلوى آیـیـنـه اى رفـت و بـا کـمـال تـعـجب دید چشمانش گود رفته صورتش چین خورده و موهاى سرش سفید گشته است. در ایـن مـوقـع گـفت: معلوم مى شود که آیینه ها را آن طورى که پیش از این درست مى کردند، درست نمى کنند!
تقاضاى شیر !
یـک روز رضـا شـاه دسـتـور داده بـود بـراى وى شـیـر بیاورند چون از درباریان کسى جراءت نـداشـت درباره آن توضیحى بخواهد نتوانستند، بپرسند که منظور اعلیحضرت چه نوع شیرى است . رئیس شهربانى که مرجع همه اوامر دربار بود پس از یک هفته تلاش شیرى زنده از یکى از مهندسان راه شمال قرض گرفته به تهران آورد و همراه شیر آب و یک پیاله شیر جوشیده گاو به نزد رضاشاه آورد.
رضا خان با تعجب پرسید: این ها چیست ؟
رئیس شهربانى گفت: قربان! شما هفته گذشته دستور داده بودید شیر بیاوریم! همه این ها شیر است.
شاه از تماشاى آن همه شیر از خنده روده بر شد، گفت :
من فقط یک پیاله شیر خواسته بودم . آن هم در هفته گذشته ، این ها چیست که آورده اى ؟!